اولین باره که بر خلاف عادتم، یه جورایی دارم درد دل می کنم. اگه یه چرخ کوچیک توی این وبلاگ که تازه دوباره راه اندازیش کردم زده باشین، حتما متوجه شدین که اکثر نوشته هام لحن نوشتاری دارن. این دفعه که گفتاری می نویسم هم برای همین درد دل کردنه،و البته این که خب یه جورایی من اینجا تازه واردم و هنوز نوشته هام مخاطبی ندارن. . گفتم شاید دلیلش اینه که من همین که وارد این جا شدم یه راست شروع کردم به نوشتن رسمی و جدی و طبیعتا کسی نمی تونه باهاشون ارتباط برقرار کنه. چه انتظاری غیر از این میره؟  به هر حال. واقعا خیلی خوشحال میشم اگر نظری نسبت به این پست داشتین بهم بگین.

چند شب پیش، برای خریدن بستنی رفته بودم بیرون. پشت ویترین بستنی فروشی ایستاده بودم و فروشنده رو راهنمایی می کردم که از چه طعم هایی توی جعبه بذاره. قرار بود یک کیلو و نیم باشه ، یعنی می شد یه ظرف یه کیلویی و یه ظرف نیم کیلویی. وقتی که حس کردم ظرف اول داره پر میشه، برای این که مطمئن بشم الان این یکی پرشده و باید بریم سراغ بعدی، از فروشنده پرسیدم:"این الان یه کیلوئه؟" چیزی نگفت. فقط ظرف نیم کیلویی رو برداشت و اشاره ای کرد که باز بهش بگم از چه طعمی بذاره. ظرف نیم کیلوئی هم پر شد و مرد فروشنده دوتا ظرف رو برداشت تا بذاره تو پلاستیک. تو این فاصله با همراهم صحبت می کردم که صدای بلند یه نفر رو شنیدم. طبق معمول از اونجایی که آدم حواس پرتی هستم، بی توجه به اون صدا، گفتوگوی خودم ادامه دادم ، تا این که صدا بلندتر شد و فهمیدم که مرد فروشنده ست که منو صدا می زنه:

" آهای آقا!! بیا! روی اینو بخون! نوشته 1570 گرم.گفتم که فکری چیزی نکنی!!"

تا یه دقیقه گیج بودم که منظورش چیه، الان منظورش اینه که بابت 70 گرم باید اضافه تر چیزی بدم؟ دقیقا الان چی شد؟چذا دیگه چیزی نکفت؟  با نکاهم یه اشاره ای به همراهم کردم و بهم گفت که وقتی موقع پر کردن ظرف یه کیلوئی ازش پرسیدی "این الان یه کیلوئه؟" با خودش فکر کرده که تو بهش شک کردی. از این حرف تو این جور برداشت کرده که تو فکر می کنی اون کم تر از یه کیلو گذاشته و داره کم فورشی می کنه

حس عجیب غریبی بهم دست داد. از یه طرف خودمو سرزنش می کردم که چرا این جوری دوپهلو حرف زدم تا اون بد برداشت کنه، از یه طرف هم از دستش عصبانی بودم که چرا همچین فکری درباره ی من کرده؟ به چه حقی؟من که چیزی نگفتم!

راستش رو بخواید من مدت خیلی کمی رو توی اجتماع گذروندم. شاید دلیلش رو به نوعی توی پست" هیولای آدمخوار کنکور" گفته باشم. به همین خاطر خیی جا ها مفهومی که تو ذهنمه رو در قالب و جمله ی درستی منتقل نمی کنم. مفهوم یه چیز ثابتیه ، ولی فقط درون توئه و تو ازش خبر داری، بقیه با فرمی که بیانش می کنی و بسته به یش زمینه ذهنی خودشون، بسته به تجربیاتشون و حتی بسته به شغلشون ممکنه مفهوم متفاوتی رو برداشت کنن و این قضیه، این سوتفاهم ها ، بعضی وقتا من رو دلسرد می کنه!

وقتی توی احتمال رخ دادن این سوتفاهم ها عمیق می شم، خیلی محافظه کار می شم، با خودم میگم اگه اینطوری بگم یه جور برداشت می کنه، اگه این  طوری بگم یه جور دیگه! پس اصلا هیچی نمیگم. بعد از چند روز سکوت و کلافه موندن، یهو فاز بیخیالِ بقیه شدن برم می داره که نه، تو قراره برا خودت زندگی کنی، بقیه چه ارزشی دارن؟ خودتی و خودت، هر جور می خوای صحبت کن، اگه بقیه نمی فهمن و بد برداشت می کنن تقصیر خودشونه! و بعد کافیه دو روز رو با این تفکر طی کنم تا یه چیزی مثل قضیه ی بستنی فروشی پیش بیاد و خودخوری و اعصاب خوردی و .

شاید هم با خودتون بگید من زیادی آدم حساسی ام! یه سوتفاهم گوچیک در حد یه جمله توی یه بستنی فروشی از طرف شخصی که اصلا قرار نیست دوباره ببینیش این همه آسمون ریسمون بافتن داشت؟

واقعا نمی دونم شاید! ولی این قضیه هر چقدر کوچیک باشه ، مثل یه جرقه ی کوچیک من رو به یاد اتفاقات و سوتفاهم های بزرگتر و محمتل توی آینده میندازه!

به هر حال، من که هیچ وقت نفهمیدم کدوم یکی از این دوراه درسته، محافظه کار بودن ، یا بدون ترس برای خود زندگی کردن؟ یا چیزی بین این دو؟

تنها جوابی که تو این لحظه به ذهنم می رسه، تلاش برای درک آدماست، شاید درک کردنشون ، روش فکر کردنشون رو به ما نشون بده و این طوری می دونی که با هرکسی به چه زبونی باید صحبت کنی

نظر شما چیه؟ از این سوتفاهم ها براتون پیش اومده؟

 

درد دل کردن،شرح یه سوتفاهم کوچیک

ناروتو، آشنایی با یک دنیای ناشناخته

در حکایت شب های امتحان

یه ,رو ,تو ,توی ,، ,چیزی ,که تو ,از این ,بسته به ,بستنی فروشی ,می کردم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزش ساخت وب سایت کمدا بسم الله تلویزیون بــــــــاز آی خبر های روز دنیا درمان بیماری مغز و اعصاب با کمک طب سنتی دانلود درس های دانشجویی یو پی اس در تبریز